دغدغه ی کارونا

هفته گذشته برای شام منزل برادرم بودیم، فرزند کوچکش هنوز نمی تواند کلمات را به خوبی ادا کند، البته این طور که ادا می کند برای امروزی ها جالب تر هم هست؛ مثلا وقتی می خواهد بگوید قشنگه، می گوید عشنگه؟؟!

از در وارد شدم و سلام واحوالپرسی، امیر حسین نیز با اشتیاق به سمتم آمد، ماسکم را برداشتم و گفتم بیا بغل عمو!

بچه ایستاد، لبخندش به صورت ماند وگفت کارونا اومده! خطلناکه!

همه خندیدند؛ به جز من. انگار آب سردی بر سرم ریخته بودند، چشمانم خیره به دهان امیر و رشته افکارم میان وضع جامعه غوطه ور بود.

شیرینی، شام و میوه را خوردیم و گفتیم و خندیدیم، اما فکر «کارونا» رهایم نمی کرد.

با اینکه مجلس گرمی بود و علاقه ای داشتم به گفت و گو با برادر اما ذهنم قانع نمی شد و بایست زودتر خلوتی را پیدا می کردم برای نوشتن. همین که برگشتیم، دلم نه پتو و بالشت برای استراحت بلکه برگی سفید از دفتر و خودکاری برای ثبت افکار می خواست.

چقدر راست می گفت طفلی؛ دغدغه ی کار ونان آمده، بغل کردن، عشق ورزیدن، سخنان زیبا گفتن و شنیدن چه جایگاهی دارد؟؟؟

واقعاً هم خطرناک هست. چه خطری بالاتر از اینکه دغدغه ی مردمی کار و نان باشد؟ فرهنگ، نوع دوستی، انسانیت، شادی و.... همه به خاک سپرده می شود در چنین جامعه ای، یا در بهترین حالت خاطره ها به امانت شان می گیرند.